♦♦---------------♦♦ تا حالا شده با یه آهنگ عاشق بشی؟ اگه آره که منو می فهمی و اگه نه الان بهت میگم چه حسی داره همه ی آهنگ های فرزاد فرخ حس عاشقی رو دارن تو باهاشون عاشق میشی اما نمیدونی عاشق کی خب من یکی که با تک تک آهنگ های فرزاد فرخ عاشقی کردم اون حس ناب معروف رو که همیشه خودش هم میگه با تک تک سلولام درک کردم سرشار از "انرژی مثبت"،"حس بیخیالی" رو تجربه کردم هوس "دیوانگی" به سرم زد و با " هوای تو"(تاثیر گذار ترین آهنگ زندگیم) به هوای کسی افتادم که حتی منو نمی شناخت! به "خواب" رفتم وبا " رویای من " رویای "دردانه" ی زندگی ام رو دیدم فهمیدم که منم "عاشق خجالتی" ای بیش نیستم دلم رو " اهل عاشقی" کردم در خیالم یک "گل قرمز" را به "عشقم" هدیه کردم و "لبخند" او را دیدم و با آهی از اعماق وجودم که "ای جان" در اون موج میزد بار دیگر به او گفتم:"تو سرتری" تو زندگیم با "دیوار" رو به رو شدم از اون نترسیدم و در نهایت با گفتن "دیوونه برگرد"، "قلبم باهاته" به معشوقه ام اونو مال خودم کرد خب ولی شاید جالب باشه بدونی جمله آخر هم هنوز فقط رویای منه چون هنوز که هنوزه اون کسی که من بی پروا دلم رو بهش سپردم من رو نمی شناسه خب شما سرگذشت منو خواندید در آخر یه دعا امیدوارم تک تک تون عاشق بشید پی نوشت: نظرتون خیلی مهمه واسم 😉 ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
قسمت پنجم مات و مبهوت ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ خسرو در حال رانندگی چشم از نگاه نگران ناهید بر نمی داشت و مدام از آینه حواسش جمع او بود داشتند به بیمارستان نزدیک میشدند و دلهره امانش را بریده بود اینبار قولش شوخی بردار نبود اینبار فرق داشت تا به حال کاری نبوده که ناهید بخواهد و خسرو انجام نداده باشد از همان کودکی و دوچرخه سواری قایمکی نیمه شب در خیابان های تجریش گرفته تا دست کاری کردن ماشین پدر بزرگ برای اینکه یک روز بیشتر در شمال بمانند آخر ناهید عاشق دریا بود و جنگل عاشق ساز زدن های خسرو وقتی ساحل تاریک بود و صدای امواج و باد...نفس را بند می آورد فرخ از همان اول سرش به درس و کتاب بود و تنهای پای دیوانه بازی های ناهید ، خسرو بود و بس خسرو حق داشت عاشق ناهید شود وقتی آهنگ های ابی را با آن صدای دخترانه اش فریاد میکشید وقتی کنار ساحل می ایستاد و موهایش را دست باد میسپرد وقتی هنگام تماشای فیلم مژه هایش را با تاخیر باز و بسته میکرد خسرو حق داشت اما براستی چرا ناهید عاشق خسرو نشده بود؟ شاید زن ها برای عاشق شدن نیاز به شنیدن حرف های بی پروا دارند نیاز به نگاه کردن و خیره شدن بدون اینکه حتی نفسی ردو بدل شود نیاز دارند که سرشان گرم باشد به ناز کردن برای مردی که عاشقی کردن بلد است که خسرو هیچ کدام را بلد نبود که خسرو عاشق شد و عاشقی کردن نمی دانست نمی دانست که به این روز افتاده بود . . سراسیمه وارد بیمارستان شدند و نام فرخ را پرسیدند که پرستار نزدیک آمد خسرو کیه!؟ خسرو سمت پرستار رفت و سرش را تکان داد من با شما صحبت کردم؟
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “ داداشی ” صدا می کرد به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه اما اون توجهی به این مساله نمیکرد . آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست ؛ من جزومو بهش دادم بهم گفت ” متشکرم ” میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط “ داداشی ” باشم من عاشقشم اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم تلفن زنگ زد خودش بود گریه می کرد دوستش قلبش رو شکسته بود از من خواست که برم پیشش نمیخواست تنها باشه من هم اینکار رو کردم وقتی کنارش نشسته بودم، تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس، خواست بره که بخوابه، به من نگاه کرد و گفت ” متشکرم ” روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت ”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” من با کسی قرار نداشتم ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم درست مثل یه “خواهر و برادر” ما هم با هم به جشن رفتیم؛ جشن به پایان رسید من پشت سر اون ، کنار در خروجی، ایستاده بودم، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم به من گفت ”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” یه روز گذشت ، سپس یک هفته، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره میخواستم که عشقش متعلق به من باشه ؛ اما اون به من توجهی نمی کرد، و من اینو میدونستم، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی، با وقار خاص و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی، متشکرم میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط “ داداشی ” باشم. من عاشقشم اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم نشستم روی صندلی، صندلی ساقدوش، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد با مرد دیگه ای ازدواج کرد من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم. اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم ” سالهای خیلی زیادی گذشت به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم